..................

 

پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من

 

میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم.


پیرزن قبول کرد.

فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.

وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه.

ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟

پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

بابام نذاشت بیام!!!



نظرات شما عزیزان:

طاها
ساعت21:08---26 اسفند 1392
بابابگیراین قدیمیاروپاک کن دیگه حالمون بدشد
جواب :‌ باشه چشم


طاها
ساعت21:04---26 اسفند 1392
سلام خیییییییلیییییییییییییییییی قشنگگگگگگگگگ بوددددددد
جواب : سلام ممنون


پسرک
ساعت11:31---30 دی 1392
سلام داداش.خیلی باحال بود عجب پیرزنی وا قعأ خلاقیت داشته.
جواب : س داداش ممنون همیشه بیا و سربزن و نظر بزار


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 30 دی 1392برچسب:پیرمرد,پیرزن,بابا,کافه, | 2:30 | نویسنده : ارشیا |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • حسابدار مجرب
  • cache01last1470840806