عشق و تاریخ مصرف!!!!!!

داستان کاملا واقعی

امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد ...

منصور با خودش زمزمه كرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما ! یك روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم.  ژاله و منصور 8 سال دوران كودكی رو با هم سپری كرده بودند. آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدیهی هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود. 7سال از اون روز گذشت تا منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید. منصور كنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی كه زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می كرد. منصور در حالی كه داشت به بیرون نگاه می كرد یك آن خشكش زد. باورش نمی شد که ژاله داشت وارد دانشگاه می شد !

 منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد. ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی ؟! بعد سكوتی میانشان حكمفرما شد. منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودی جدیدی ؟! ژاله هم سرشو به علامت تائید تكان داد. منصور و ژاله بعد از 7 سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند

درخت دوستی كه از قدیم میانشون بود جوانه زد.

از اون روز به بعد ژاله و منصور همه جا با هم بودند. آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاهی تبدیل شد به یك عشق بزرگ، عشقی كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت. منصور داشت کم کم دانشگاه رو تموم می كرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول كرد طی پنج ماه سور و سات عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشونو آغاز كردند. یه زندگی رویایی زندگی كه همه حسرتش و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم و از همه مهمتر عشقی بزرگ كه خانه این زوج خوشبخت رو گرم می كرد.

ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت ...


در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد ! منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دكترها از درمانش عاجز بودند. آخه بیماری ژاله ناشناخته بود. اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله رو هم برد و ژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشكان آنجا هم نتوانستند كاری بكنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعی می كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش كتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت ...

ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر كرد منصور از این زندگی سوت و كور خسته شده بود و گاهی فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور می كرد !!! منصور ابتدا با این افكار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افكار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده. در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معركه بودند و منصور را برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار یه راست می رفت به اتاقش.

حتی گاهی می شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمی زد !

یه شب كه منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من كردن به ژاله گفت:
ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم.
ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه ... منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت :
من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم.
می خوام طلاقت بدم و مهریتم .......
در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند كه روزی در آنجا با هم محرم شده بودند. منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی كه رسما از هم جدا شده بودند.  منصور به درختی تكیه داد و سیگاری روشن كرد. وقتی دید ژاله داره میاد، به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت.و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد ! ژاله هم می دید هم حرف می زد ...  منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده ! منصور با فریاد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازی كردی ؟! منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دكتر و یقه دكتر و گرفت و گفت: مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟ دكتر در حالی كه تلاش می كرد یقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد ... بعد از اینكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف كرد دكتر سرشو به علامت تاسف تكون داد و گفت: همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتیشو بدست آورد. همونطور كه ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم. سلامتی اون یه معجزه بود ! منصور میون حرف دكتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟ دكتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه ! منصور صورتشو میان دستاش پنهون كرد و بی صدا اشک ریخت چون فردای اون روز؛ روز تولدش بود ...


نظرات شما عزیزان:

طاها
ساعت18:15---26 اسفند 1392
چراااااااااااااااا اااااااااااااااااااااخهههههههه ههههههه
جواب : همینه دیگه


khal vache
ساعت13:31---7 اسفند 1392
khoooob boooooood
جواب : س پسرخاله ممنون


محمد
ساعت1:32---2 اسفند 1392
سلام آقا ارشیا بسیار عالی بود از این مطالب اگه باز هم داری بزار جالب بود ممنون
جواب : س آقا محمد ممنون ، قابل شمارو نداره باشه حتما ممنون


یه دختر استقلالی
ساعت10:38---1 اسفند 1392
با این رمان هایی که من می خونم فکر میکردم همه ی این عشق ها واقعیه ولی با این داستان ها فهمیدم مرد ها ارزش دوست داشته شدنو ندارن امید وارم ناراحت نشده باشی چون همیشه استثنا وجود داره مگه نه؟؟؟
جواب : س زود قضاوت نکنید.....این فقط چند تا داستان بود که نامردی آقایون رو نشون میداد ...... داستانهای زیادی هم که خانم ها نامردی کردن.... با چند داستان نمیشه نتیجه کلی گرفت..... نه ناراحت نشدم.....آره استثنا وجود داره.... من خودم دیدم که مردهایی هستن که واژه مررررررد در خونشونه ممنون


آرمیتا
ساعت15:51---30 بهمن 1392
سلام..... خیلی خوب شد که آخرش اینجوری تموم شد..... خوشحال شدم..... بعضیا چقدر نامردن که اینجوری با احساسات طرف مقابلشون بازی میکنن و اسم خودشونو میذارن مررررد....! واقعا تاسف داره!..... این اسمش عشق نیست.... نامردیه.....

داداشی ازت ممنونم بخاطر چنین پستایی..... عالیه.... به کارت ادامه بده.

موفق باشی-یاحق
جواب : س آرمیتا ممنون ازینکه همیشه سر میزنی و نظر میزاری بعضی ها فقط حرف میزنن که من با تمام وجود عاشقتم...اما به عمل که میرسه ، بدجوری شونه خالی میکنن....اینکار بدتر از نامردیه.... باشه چشم... ممنون


saedeh
ساعت14:57---30 بهمن 1392
ماکه هرروز سر میزنیم
جواب : س سعیده خانم ممنون لطف دارین ممنون


محمد
ساعت7:11---30 بهمن 1392
یاسین مگه موجیه؟به قول فاطر که:وچه کله خرابه
جواب : س محمد ن بابا........ یاسین خیلی احساسیه...... ممنون


░▒▓█ 18- ممنوع █▓▒░
ساعت20:17---29 بهمن 1392
به خاطر این پستت واقعأازت تشکر میکنم
جواب : س خاهش میکنم ممنون ازین که نظر دادی بازم بیا ممنون


zahra
ساعت15:58---29 بهمن 1392
قشنگ بووووووووووووود

خدایی حقش بود

آپم
جواب : س زهرا خانم ممنون عشق وافعیش خیلی زود کنار رفت ممنون


saedeh
ساعت14:59---29 بهمن 1392
آخی
جواب : س سعیده خانم چه عجب به وبلاگ ما فقیر بیچارها سر زدین!!! قدم رنجه کردین!!!! چیشد!!!؟؟؟؟؟ ممنون


محمد
ساعت8:51---29 بهمن 1392
سلام



نمیدونم چرا احساساتم کور شد
جواب : س محمد چرا!!!!؟؟؟؟؟ ممنون


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 29 بهمن 1392برچسب:منصور,دانشگا,بیماری,تولد, | 1:20 | نویسنده : ارشیا |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • حسابدار مجرب
  • cache01