اینجوریشو ندیدم........!!!؟؟؟؟

یه مدت بود که داستانهای عاشقانه ی زیادی میخوندم ( حدودا روزی 10 تا )،

که یه بخش از یه داستان خیلی برام جالب بود.....

صبر کردم تا این موقع اون تیکه از داستانو تو وبلاگم بزارم.....

چون اون زمان همه ی مطالبم احساسی و عاشقانه بود و این موضوع خوب جلوه نمیکرد.....

تو اون داستان تو که خیلی جالب و احساسی بود تو یه بخشش نوشته شده بود.....

پسره به دختره گفته بود : .....

میدونی که ما همیدیگرو دوست داشتیم و دوست داشتیم با هم ازدواج کنیم ، 

اما تفاوت در فرهنگ و سن  و میدونیم خانواده هامون با این شرایط مخالف ازدواج ما هستند ،

نمیتونیم با هم ازدواج کنیم .....

حرف من درسته!!!؟؟؟؟؟؟

دختره گفته بود : آره درسته...

آخر داستان هم هرکدومشون با یکی دیگه ازدواج کردن و هیچوقت بهم نرسیدن-



نظرات شما عزیزان:

صبا
ساعت18:08---21 ارديبهشت 1393
وبت جالـــــــــــــــــــــبه

هانیه
ساعت12:28---15 ارديبهشت 1393
سلام داداشی

نه من چرا باید ناراحت باشم وقت نمی شه

امتحانامون دارن شروع میشن بعد 4 شنبه هم امتحان تیز هوشان دارم
سلام موفق باشي - ممنون


مامان امیرعلی
ساعت22:47---10 ارديبهشت 1393
سلام،جالب بود ولی اونا عاشق نبودن،همدیگرو دوست داشتن.چون عاشق اینکارو نمیکنه .
شايد


طه
ساعت22:41---10 ارديبهشت 1393
لطفا به بلاگ ما یه سر بزنید ونظر بدهید.



http://bpadegan.blogfa.com
چشم


بی نشان
ساعت17:35---10 ارديبهشت 1393
سلام چقد رمانتیک............!
ممنون


فاطر
ساعت18:28---8 ارديبهشت 1393
سلام. به آدرس زیر برو و نظر بده:

www.bpadegan.blogfa.com
چشم


آرميتا
ساعت15:20---7 ارديبهشت 1393
سلام.... خواهشا يه مطلب درست و حسابي بذار..... وبلاگت بي روح شده....

ببخشيدا....

ياحق
باشه


شهاب
ساعت21:03---6 ارديبهشت 1393
هالا باید بخندیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نميدونم....


saedeh
ساعت18:17---6 ارديبهشت 1393
خب برادر من کل داستانو بزار دیگه
تونستم باشه


محمد(سلوک گمنامی)
ساعت8:52---6 ارديبهشت 1393
اینا چه داستانهاییه که به خورد جوونای مردم میدی !!!!


همه كه نبايد نصيحت كنن.........ههههه


آرمیتا
ساعت19:24---5 ارديبهشت 1393
با اینکه کل داستانو تعریف کردی بازم خیلی بی معنی بود!!!

هههههههه

خیلی باحالی.....
مممون


khal vache
ساعت2:06---5 ارديبهشت 1393

جواب :‌ ها1!!!!!!؟؟؟؟؟؟


helma
ساعت23:21---4 ارديبهشت 1393
آهان شاید برخور منطقیشون با عشق اینقدر برات جالب بوده
جواب : بله....چون بخاطر فرهنگ و .......تونسته بودن از عشقشون بگذرند.....


helma
ساعت23:17---4 ارديبهشت 1393
اتفاقا منم میخواستم همین سوال رو بپرسم ؟کجای داستان جالب بود حرف دختره یا پسره یا اونجا که به هم نرسیدن
جواب :‌ کلا داستان جالبی بود....چون برای شما کل داستانو نذاشتم شما به این شکل نظر میدید..... اینکه عاشق هم بودن و همدیگرو خیلی دوسداشتن و هر کاری برای هم میکردن.....و همیشه میگفتن دوسداریم با هم ازدواج کنیم ، اما میدونستن خانوادهاشون ( با فرهنگ و سن ) مخالفن برای همین خاسته بودن عشق همو فراموش کنن...برای من جالب بود که چطور تونسته بودن از عشق هم بزنن!!؟؟؟؟ و چقد منطقی کنار بیان با این قضیه...!!!؟؟؟ دختر همیشه میگفت که من تورو برای ازدواج دوسدارم ، اما میدونم نمیشه...... بیشتر دختر با این مشکل داشت و پسر میگفت که میشه برطرفش کرد.....کاری کردین که من خلاصه داستانو براتون توضیح بدم...گمونم حالا متوجه شده باشین


zahra
ساعت16:47---4 ارديبهشت 1393
واااااااااای چ قدر جالب بود
جواب : ممنون


آرمیتا
ساعت12:21---4 ارديبهشت 1393
سلام..........میشه بگی الآن کجای این داستان جالب بود؟؟/
جواب :‌سلام جواب کامل رو برای helma خانم نوشتم...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : پنج شنبه 4 ارديبهشت 1393برچسب:دختر ,‌دوست , فرهنگ , ازدواج, | 12:13 | نویسنده : ارشیا |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • حسابدار مجرب
  • cache01last1470840806